چترخیس رها
کودکی که آماده ی تولد بود نزد خدا رفت و پرسید :می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ پ.ن1:همیشه روز تولدم دلم میخواست به مادرم تبریک بگم چون اون بود که منو با این دنیا آشنا کرد !
پ.ن2:قشنگترین هدیه تولد امسالم شروع به کار وبلاگ یکی از بهترین دوستام یکتاست همون غریبه ی همیشه آشنا! گلایل... تو گفته بودی که دلت به من تمایل دارد نگفته بودی که سرت شلوغ میشود،دلت نشان به آن نشان که در دفتر تار ِ عشقمان پ.ن: یکم مهر نرسیده اما دلم میخواست پیش از شروع رسمی وبلاگم یکی دیگه از دلنوشته هامو براتون بنویسم.خیلی به مفهومش دقت نکنید چون خیلی مهم نیست!!!
پ.ن:راستش منتظر یه بهانه بودم تا برگردم و این وبلاگو دوباره راه بندازم و دیدم چه بهانه ای بهتر از روز تولدم! پیش تر نوشت: اینها تراوشات ذهن تقریبا بیمار و رنج دیده ی منه عاشقی بستن ِ یک دل به نم ِ چشم ِدل انگیز ِتو بود تو همان آن بودی؟ دل خسته نوشت: آهای تویی که فروختی منو فردای منو به آرامش ِ امروزت! با تو ام یک نبودنمو ببخشید این روزا سرم خیلی شلوغه .
خداوند پاسخ داد: از میان بسیاری از فرشتگان، یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگه داری خواهد کرد.
اما کودک که هنوز مطمئن نبود برود یا نه ، به خداوند گفت:این جا در بهشت، من کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خدا لبخند زد و گفت:فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد:من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمیدانم؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت : فرشته ی تو زیباترین و شیرین ترین واژه ها را در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد تا صحبت کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند.چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
و خداوند ندا داد : فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
در این هنگام صداهایی از زمین شنیده شد کودک فهمید که باید به زودی سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید: خدایا اگر باید همین حالا بروم لطفا نام فرشته ات را به من بگو.
خداوند گونه ی اورا نوازش کرد و گفت: می توانی اورا مادر صدا کنی!
اون بود که بهم یاد داد خوب دیدن،خوب شنیدن و خوب بودن رو...
روز تولد هر کدوم از ما آدما درحقیقت روز مادره.
روز یه که مادرمون،مادر شده!
روزت مبارک مادر!
که نیست عشق تو هوس، قصد تکامل دارد
وحرف های گفته ات چنین تقابل دارد
نوشته های آخرت بوی گلایُل دارد!
حیرت انگیز نیست؟!
پایان ِ نام ِ من ، آغاز ِ نام ِ توست!
نام من از خاطرت محو میشود...کسی دیگر با نامی بهتر و لحنی شیرین تر نامت را از بر میکند!
من تمام میشوم و تو شروع دوباره ات را جشن میگیری!
یکم مهر -روز تولدم -رسما َ برمیگردم .اینو به خیلیا قول داده بودم یه قول ِ مردونه...
خیلی مردونه تر از قول ها ی مردونه ی خیلی از مردها...
اگه میخواید راحت باشید و ذهنتون درگیرنشه نه به عنوان یک شعر و نه بعنوان یک متن ادبی این پستو بخونید...
دنبال قافیه و وزن و ردیف هم نگردید چون نداره...هی دنبال ایرادهای نگارشی و ویرایشی وفرمایشی هم نباشید...اینا دل نوشته اند
دل هم که میدونید حرف ِ آدمیزاده سرش نمیشه که اگه سرش میشد این نبود حال و روزش...
عاشقی باختن ِ دل به غم ِ بی خود ِپاییز ِتو بود
تو که با داشتن ِ امروزت
همه ی فرداهایم را
دادی بر باد
تو که در دستانت هیچ نبود
نه گل ِ یاس نه میخک ونه حتی یک برگ
اما
به امید قفسی از دل ِ خوش
که به آن خوش بودی
-نه که دلخوش بودی!-
من ِدلبسته به فردایت را
به همان آرامش
به همان یک ارزن امروزت بفروختی
و چه ارزان دادی
دل و فردای من ِدلباخته به دیروزت
به فقط امروزت!...
نه نگو آن بودی
تو همه جان بودی
وه نمیدانستم
که چه نادان بودی
خسته ام از تب ِ داشتن ِترسویی
که به بادم بر داد
که دلم داد به باد
وخودش یاد مباد
که چه سرخوش بودم
که به او خوش بودم
بلی نا خوش بودم
ولی عاشق بودم...
خود ِتو
خیلی نامردی...
دیوار...
دو
سه
چهار
چقدر دیوار هست اینجا...
بیزارم از این دیوارها از این همه فاصله...از این همه خط های عمودی و افقی که در حجم ِ خود محبوسم کرده اند.
کاش همه ی این خط ها موازی بودند...
موازی بودند تا حجمی بوجود نمی آمد.
تا حبس نمیشدم، تا فریادم نمی شکست در هوای خفه ی این خطوط پی در پی و شکسته....
همان حوالی نوشت:پرم از صدا...لبریزم از حرفهایی که نمی دانم کجا و به چه بهانه ای فریادش کنم...
یک سری اتفاقات توی دنیای واقعی دست به دست هم داده که دیگه وقتی برای این دنیای مجازی باقی نمیذاره.
محتاج دعای همتون هستم.
:قالبساز: :بهاربیست: |