سفارش تبلیغ
صبا ویژن


چترخیس رها


روی تخته سنگی نشسته بود .تازه از جنگ بازگشته بود.خسته بود.
بوته گلی کنار تخته سنگی که رویش نشسته بود خودنمایی میکرد.نگاهش را به گل دوخت لبخندی روی لبانش نقش بست.
عرق ِ روی پیشانی اش را پاک کرد و روی بوته ی گل پاشید.بوته ی گل عطری وصف ناپذیر  گرفت.
یارانش این صحنه را تماشا میکردند.
همگی عطر ِ روح بخش گل را استشمام کردند.گل به برکت ِ قطره های عرق ،عطری خاص گرفته بود.برای همین بود که  آن گل را گل" محمدی (ص)" نامیدند.
مردی تنگ نظر(به عبارتی دیگر همان دومی)که چشم دیدن فضایل او را نداشت حسادتش گل کرد. پیش خود فکر کرد که اگر من هم کاری چون کار ِ او انجام دهم میان مردم ارج و قربی فراوان پیدا خواهم کرد.
چشمش به بوته ای از یک گل افتاد فکری به ذهنش خطور کرد.
عده ای را جمع کرد و به آن ها گفت من میروم کنارِ آن بوته گل مینشینم .مرا زیر نظر بگیرید و اتفاقی را که می افتد برای همه تعریف کنید.
سپس رفت و عرق پیشانی اش را روی آن بوته ی گل ریخت اطرافیان نگاهش میکردند رو به آنها گفت حال این گل را بردارید و ببویید.
 بوته ی گل را  را برداشتند و بوییدند. اما بوی گل بدتر شده بود که بهتر نشده بود.همه متوجه حسادت و بیماری ِ دل او شدند. از آن روز به بعدآن گل بی بو را آتش میزنند تا دودش چشم ِ تمامی ِ حسودان و تنگ نظران را کور کند.آن گل گل ِ اسفند(اسپند) نامیده شد!!!


نوشته شده در جمعه 89/11/29ساعت 7:42 عصر توسط رهارستگار نظرات ( ) | |

یکی از بهترین کتابایی که در زمینه ی دفاع مقدس خوندم کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته ی آقای داوود امیریان هست. 
این کتاب ماجراهای خنده داری از دفاع مقدس رو بیان میکنه که بنظرم خوندنش خالی از لطف نیست.

یکی از ماجراهاشو براتون مینویسم اگه خوشتون اومد بگید تا بازم بنویسم.

"کی با حسین کار داشت"


یک قناسه چی ایرانی  که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقیها را در آورده بود.
با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقیها کمین کرده بود وشده بود  عذاب عراقیها.
چه میکرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:ماجد کیه؟ یکی از عراقیها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت :"منم!"

ترق!

ماجد کله پا شدو قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد.
دفعه ی بعد قناسه چی فریاد زد:یاسر کجایی؟ویاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا اینکه به رگ غیرت  یکی از عراقیها به نام جاسم برخورد.
فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریزوفریاد زد:حسین اسم کیه؟ونشانه رفت.اما چند لحظه ای صبرکرد و خبری نشد.
با دلخوری از خاکریز سر خورد پایین.یکهو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:"کی با حسین کار داشت؟"
جاسم با خوشحالی،هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت :"من!"

ترق!

جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!!!پوزخند


نوشته شده در چهارشنبه 89/11/27ساعت 2:9 عصر توسط رهارستگار نظرات ( ) | |


دهقان پیر،با ناله می گفت:ارباب!آخر درد من یکی دوتا نیست
باوجود این همه بدبختی ،نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده وچشم تنها دخترم را "چپ"آفریده است؟!
دخترم همه چیز را دوتا میبیند
ارباب  پرخاش کرد و گفت:بدبخت!چهل سال است نان مرا زهر مار می کنی!مگر کور بودی،ندیدی که چشم دختر من هم چپ است؟

او گفت:چرا ارباب دیدم...اما چیزی که هست این است که دختر شما همه این خوش بختی ها را "دوتا"میبیند،ولی دختر من این همه بدبختی را!!!


نوشته شده در دوشنبه 89/11/25ساعت 11:57 عصر توسط رهارستگار نظرات ( ) | |

روزی یک مرد روحانی باخداوند مناجاتی داشت:خداوندا دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
خداوند پذیرفت و آن مرد روحانی را به سمت دو سالن بزرگ هدایت نمود و در یکی از آنها را باز کرد.
مرد نگاهی به داخل انداخت.درست در وسط سالن،یک میز بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف غذا بابوی بسیار مطبوعی بودکه مرد روحانی تا آن روز،غذایی به آن مطبوعی ندیده بود!
همه کسانی که دور میز نشسته بودند از گرسنگی رنج می بردند و همه ناامید و معذب بودند.
آنها بسیار لاغر ،ضعیف ومریض حال بودند و به نظر قحطی زده می آمدند .
آن ها در دست خود قاشق هایی بادسته ی بسیار بلندداشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود
هرکدام از آن ها به راحتی میتوانستند دست خود را داخل ظرف غذا ببرند تا قاشق خودرا پر کنند اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلندتر بود،نمیتوانستند دستشان را برگردانند وقاشق را در دهان خود فرو ببرند.
معلوم بود عذاب وحشتناکی را تحمل می کنند

مرد روحانی بادیدن صحنه ی بدبختی و عذاب آن ها غمگین شد.

 خداوندگفت:تو جهنم را دیدی!حالا برویم بهشت را نشانت بدهم.

 آن ها به سمت اتاق بعدی رفتند و به اذن خدا در باز شد آنجا هم دقیقا مثل سالن قبلی بود.یک میز بزرگ با یک ظرف خورش و با همان بوی مطبوع.
افراد دور میز،مثل اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند ولی آنها بسیار شادوخندان بودند و می گفتند و میخندیدند.

مرد روحانی گفت:نمی فهمم این ها بر عکس افراد قبلی چرا شاد وسر حال اند؟
 وقتی کمی بیشتر دقت کرد دید هر کس که با قاشق خود غذا بر داشته در دهان شخص مقابل خود میگذارد و بدین گونه همه بدون هیچ زحمتی و با مهربانی و صمیمیت غذا میخورند.

خداوند جواب داد:بهشت و جهنم را دیدی؟میبینی ؟اینجا بهشت است چون این ها یاد گرفته اند به همدیگر غذا بدهند و همه ایمان دارند که کسی هست که به آن ها غذا بدهد،در حالی که دوزخیان و آدم های فرو مایه و طمع کار تنها به خودشان فکر میکنند!


نوشته شده در دوشنبه 89/11/25ساعت 11:44 عصر توسط رهارستگار نظرات ( ) | |


:قالبساز: :بهاربیست:

 فال حافظ - فروشگاه اینترنتی - قالب وبلاگ