سفارش تبلیغ
صبا ویژن


چترخیس رها

 کارگر خسته ای سکه ای از جلیقه ی کهنه اش در آورد تا صدقه دهد،ناگهان جمله ای روی صندوق دید و منصرف شد...

"صدقه عمر را زیاد میکند!"


نوشته شده در چهارشنبه 90/7/20ساعت 7:25 عصر توسط رهارستگار نظرات ( ) | |

گشتم همه جا بر در و دیوار حریمت
جایی ننوشته : گنه کار نیاید!


همین ماه رمضونی که گذشت ده روز مهمون امام رضا بودم!
با اینکه گنهکار بودم ،روسیاه بودم جوری دعوتم کرد که هنوزم مات و متحیرم!
خیلی مهربونه ...خیلی!
کاش یه بار دیگه خیلی زود راهم بده برم پابوسش...
دلم داره پرپر میزنه برا حرمش...


نوشته شده در شنبه 90/7/16ساعت 9:2 عصر توسط رهارستگار نظرات ( ) | |


سلام میلاد کریمه ی اهل بیت مبارک!
تو این روز ،اینجا یعنی قم  یه حال و هوای دیگه داره!
جاتون خالی...
این روز رو به همه ی دخترای گل گلاب  تبریک میگم!
به باباهای شاخ شمشاد هم تبریک میگم!!!
چرا به باباها تبریک میگم؟
 آخه میدونید چیه به نظر من اصلا دختر بدون پدر معنی نداره یعنی هر جا حرف از دختر میشه آدم ناخودآگاه یاد کلمه ی بابا می افته
مگه نه؟
یه نصیحت دخترانه: باباییای مهربون قدر دختراتونو بدونید!
دخترای نازنین قدر باباهاتونو خیلی خیلی بیشتربدونید!!!
توی روز دختر بهترین هدیه ای که میشه از باباها  گرفت یه دل سیر بوسه است...
یه آرزوی دخترانه: هدیه هاتون همیشه برقرار...

پ.ن:دلم عجیب گرفته ، هوای باریدن داره...انقدر که نه جاتون خالی نه یادتون بخیر!


نوشته شده در پنج شنبه 90/7/7ساعت 11:31 صبح توسط رهارستگار نظرات ( ) | |

دیروز رفته بودیم اداره ی پست.برای گرفتن تاییدیه ! آخه دوستم دانشگاه قبول شده!
بیشتر از دو ساعت معطل شدیم(با این همه پیشرفت و تکنولوژی )
اذان داد و دوستم که توی صف ایستاده بود مدارکشو گذاشت و رفت که نماز بخونه .منم رفتم (تف به ریا)!
از نگهبان جلوی در پرسیدیم :ببخشیدآقا نمازخونه کجاست؟
گفت :میخواید چیکار؟خواستم بگم نمازخونه رو چیکارمیکنن! میخواییم بخوریمش دیگه...نگفتم.
دوستم گفت: میخواییم نماز بخونیم.
گفت: هنوز اذان نداده.
دوستم یه نگاه به ساعتش کرد و گفت:اذان گفته ساعت دوازده و بیست دقیقه است.
 گفت:آخه نمازخونه بسته است!
گفتم: خب بازش کنید.
گفت :الان با این شلوغی هیشکی نماز نمیخونه.
میخواستم بگم هیشکی یعنی کی؟خودتو زدی به کوری یا واقعا کوری!ما اینجا چغندریم!بازم هیچی نگفتم .
دوستم گفت: ما که میخواییم بخونیم.
گفت:شما میخوایید نماز بخونید؟یعنی من از اینجا تا ته حیاط برم درنمازخونه رو بازکنم که شما نماز بخونید؟
زیرلب گفتم واقعا چه توقع زیادی ما ازش داریم چقدر حیاط اینجا بزرگه بیچاره چطور میخواد بره درو بازکنه...
حالا نماز خونه کجاست؟ سه چهار متر اون طرفتر!!!دیگه طاقتم طاق شد!
گفتم:آقا مملکت اسلامیه مثلا! اونم توی شهر قم!بیا برو درو باز کن نمازمونو بخونیم.
دوستم گفت:آقا خدا خیرت بده بیا برو درو بازکن.
آقاهه با کلی ناز و ادا تشریف بردن درو باز کردن وموقع رفتن فرمودن: ده دقیقه دیگه میام درو میبندم زود بخونید!
 
پ.ن1:...ولش کن هیچی نگم بهتره!

پ.ن2:نمیتونم نگم...میگم :آخه مثلا اینجا ایرانه مثلا حکومت اسلامیه .حکمت ساختن این همه نمازخونه تو این اداره ها چیه؟ !نمازخونه میسازن که فقط کلاس بذارن بگن نقشه ی این بنا اسلامیه!
چرا نمازخونه رو موقع اذان باز نمیکنن؟نمیرم و این آقای قرائتی رو ببینم کاش!


نوشته شده در دوشنبه 90/7/4ساعت 4:17 عصر توسط رهارستگار نظرات ( ) | |

کودکی که آماده ی تولد بود نزد خدا رفت و پرسید :می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: از میان بسیاری از فرشتگان، یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگه داری خواهد کرد.
اما کودک که هنوز مطمئن نبود برود یا نه ، به خداوند گفت:این جا در بهشت، من کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خدا لبخند زد و گفت:فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد:من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمیدانم؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت : فرشته ی تو زیباترین و شیرین ترین واژه ها را در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد تا صحبت کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند.چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
و خداوند ندا داد : فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
در این هنگام صداهایی از زمین شنیده شد کودک فهمید که باید به زودی سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید: خدایا اگر باید همین حالا بروم لطفا نام فرشته ات را به من بگو.
خداوند گونه ی اورا نوازش کرد و گفت: می توانی اورا مادر صدا کنی!

پ.ن1:همیشه روز تولدم دلم میخواست به مادرم تبریک بگم چون اون بود که منو با این دنیا آشنا کرد !
اون بود که بهم یاد داد خوب دیدن،خوب شنیدن و خوب بودن رو...
روز تولد هر کدوم از ما آدما درحقیقت روز مادره.
روز یه که مادرمون،مادر شده!
روزت مبارک مادر!

پ.ن2:قشنگترین هدیه تولد امسالم شروع به کار وبلاگ یکی از بهترین دوستام یکتاست همون غریبه ی همیشه آشنا!


نوشته شده در جمعه 90/7/1ساعت 6:12 عصر توسط رهارستگار نظرات ( ) | |


:قالبساز: :بهاربیست:

 فال حافظ - فروشگاه اینترنتی - قالب وبلاگ