سفارش تبلیغ
صبا ویژن


چترخیس رها

خانواده ی خیلی سختگیری دارم خیلی محدودم کردن.
 پدرم آدم سختگیریه آخرین باری که بهش دست دادم وروبوسی کردم 5سال پیش بود که از سفر برگشت .
تو خونمون رابطه ها باهم خیلی خشک ورسمیه مثلا همیشه بجای گفتن بابا میگیم پدر.
 خیلی دلم میخواد یه بار توزندگیم به پدرم بگم بابا...
بگذریم
 قبلا که با سپیده دوست نبودم فکر میکردم همه ی خانواده ها همینطورن ولی اشتباه میکردم.
سپیده  همسایه ی دیوار به دیوارماست از اون همه دوست همین یه نفر برام باقی مونده
 اونم چون یه راه ارتباطی مخفی باهم داشتیم. راه ارتباطیمون بالا پشت بوم بود.
شبا میرفتیم روی خر پشته وساعت ها باهم حرف میزدیم تنها کسم بود... درکم میکرد  ...خیلی دختر خوب وماهی بود .
دوست داشتنی بود. خانواده ی خوبی هم داشت.
باهم گرم بودن اما  خیلی  مذهبی بودن.
1روز سپیده بهم گفت که عاشق شده !
برام سنگین بود اما به روی خودم نیاوردم خندیدم وگفتم :خب اون آدم خوشبخت کیه؟
گفت 1آدم حدودا 30 ساله میگفت خیلی دوسش داره اون شب زود رفت پایین
 دیگه خیلی کم بهم پیام میداد یعنی یه جورایی دیگه اصلا پیام نمیداد نه فقط پیام دیگه اصلا اهمیتی بهم نمیداد .
همه ی زندگیش شده بود همون عشقش که نه اسمشو بهم گفت نه گفت چه جوری باهاش آشنا شده.
خسته شدم از اینهمه بی توجهی ...
زدم بیرون
رفتم همون پارکی که روبروی مدرسه مون بود و منو سپیده موقع برگشتن از مدرسه میرفتیم باهم بستنی میخوردیم .
نشستم روی همون نیمکت همیشگی
 بوی یاس میخورد تو صورتم
یادم نمیره اون لحظه ای رو که بعد از گرفتن کارنامه ها ی پیش دانشگاهی ،روی همین نیمکت نشسته بودم که سپیده رفت ویه شاخه یاس چیدو ازپشت بغلم کرد وبهم هدیه داد تو چشمام نگاه کرد.صداش هنوز توگوشمه که میگفت: خیلی دوستت دارم میگفت: مبادا یه روزی تنهام بذاری 
دیگه طاقت نیاوردم زدم زیر گریه اشکام روی گونه هام می غلتید.
سینه م سنگین بود .خالی نمیشدم.
یهو یه صدایی تمام تنم رو لرزوند برگشتم نگاش کردم یه آقای 27-28 ساله بود فهمید  که متوجه سوالش نشدم دوباره سوالشو تکرار کرد :چیزی شده خانوم؟میتونم کمکتون کنم؟ اشکامو پاک کردم وبدون اینکه نگاش کنم گفتم نه خیلی ممنون.
صدای مهربون وقشنگی داشت.
نشست کنارم  اولش چیزی نمیگفت ولی کم کم شروع کرد به حرف زدن .
کلی حرف زد.
من تنها بودم نیاز به یه هم صحبت داشتم اون آقا شد همدمم ... هم صحبتم...
دیدارها ادامه پیدا کرد . طوریکه دیگه اگه یه روز صداشو نمیشنیدم  آروم وقرار نداشتم.
آره شده بود آرامش ِجونم  . به هم وابسته شدیم اسمش امیر رضا بود قیافه ش هم بد نبود اما خیلی فهمیده بود.
 یه روز توی پارک رفت که بستنی بخره وبیاد .داشتم از پشت راه رفتنشو نگاه میکردم که صدای زنگ موبایلش که روی نیمکت جامونده بود بلند شد.
میدونستم کار ِزشتیه ولی گوشیو برداشتم. شماره رو باعلامت سوال سیو کرده بود برام جالب شد  گوشی همینطور زنگ میخورد دیگه نتونستم تحمل کنم دکمه ی پاسخ رو فشار دادم ولی هیچی نگفتم...
پشت خط یه صدای دخترونه  میگفت: الو... الو...امیر...چرا جواب نمیدی ؟الو ...الو
دنیا دور سرم چرخید باورش سخت بود اون صدا ،صدای سپیده بود...
من عاشق ِ عشق ِدوستم شده بودم!!!


آدمک آخره دنیاست بخند  آدمک مرگ همین جاست بخند
دست خطی که تورا عاشق کرد شوخیه کاغذیه ماست بخند
آدمک خر نشوی گریه کنی کل دنیا یه سراب است بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی بخدا مثل تو تنهاست بخند...


نوشته شده در سه شنبه 89/12/17ساعت 12:43 عصر توسط رهارستگار نظرات ( ) | |

 تورا گم میکنم هر روزو پیدا میکنم هر شب
واین سان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا میکنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتشها...خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست!
چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی "ها" میکنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب!


نوشته شده در دوشنبه 89/12/16ساعت 10:45 عصر توسط رهارستگار نظرات ( ) | |

قلب  


وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم

پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم

وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم

و همچنان تنها می مانیم

  هیچ چیز آسان تر از قلب نمی شکند.

  ژان پل سارتر


نوشته شده در شنبه 89/12/7ساعت 8:57 عصر توسط رهارستگار نظرات ( ) | |

البته نردبون خدا لزوما به سمت آسمون نیست اما هیچ تصویری گویاتر از این پیدا نکردم!
تا حالا شده دلت لک بزنه برا دیدن آسمون؟!دلت تنگ بشه برا چشمک ِ ستاره ها؟!دیشب یه همچین حالی داشتم دلم هوای آسمونو کرده بود.
 نیمه های شب بود که دیگه طاقت نیاوردم.
برای اینکه کسی بیدار نشه پاورچین پاورچین قدم برداشتم و درو باز کردم و پریدم توحیاط. مث ندید بدیدا به آسمون نگاه میکردم.
مث کسیکه تو انفرادی بوده و بعد از چند روز برا اولین بار ِ که داره آسمونو میبینه.فقط نگاه میکردم . لبریز بودم از حسّ تماشا.
اما چندتا ستاره بیشتر تو آسمون نبود .

کمی بیشتر خیره شدم به آسمون تا سیر بشم ؛اماانگار یه چیزی کم بود .اصلا انگار بیشتر دلم گرفت. بیشتر دلتنگ شدم.
هی این سوال توی ذهنم میرفت و میومد: یعنی آسمون همینقدره؟ابری که نیست هوا پس بقیه ی ستاره ها کجان؟پس ماه کو؟
باخودم گفتم :با این شانسی که من دارم حتما امشب ماه نیومده؟
خندم گرفت.

 - انیشتین ماه هرشب تو آسمونه ایراد از آسمون ِ خونه ی شماست . بگرد پیداش کن.
گوشه به گوشه ی حیاط وایسادم وامتحان کردم .روی پنجه ی پا می ایستادم تا کمی قدّم بلند تر بشه تا بلکه ماه رو پیدا کنم . اما نبود که نبود.
حرصم گرفت شروع کردم به بد و بیراه گفتن به ساختمونا. آخه مطمئن بودم  ماه پشت یکی از این ساختمونای بدقواره ی بدترکیب ِ نکره ست.
انقد بلند ساختن این ساختمونارو که نمیشه آسمونو کامل دید و حظشو برد.دلم گرفت .
 -چقدر سهمم از آسمون ِ خدا کمه!
بچه که بودم سهمم بیشتر از اینا بود. تقریبا تمام آسمونو میدیدم توحیاط.
اما حالا که بزرگتر شدم و قد کشیدم بجای اینکه بتونم آسمونو کاملتر ببینم برعکس،سهمم کمتر شده .
لجم گرفت.  دنبال یه چیزی میگشتم که بذارم زیر پام تا قدّم بلندتر بشه تا سهمم بیشتر بشه ...قانع نبودم به  یه وجب از آسمون.
 دلم همه ی آسمونو میخواست.
چشمم افتاد به نردبون ِ چوبی ِ گوشه ی حیاط. با هزار زور و زحمت نردبونو آوردم تکیه اش دادم به  دیوار .ازش بالا رفتم.رفتم که برسم به پشت بوم. تا سهممو بیشتر کنم از آسمون!
جاتون خالی از اون بالا ستاره ها خیلی خوب پیدا بودند.
ماه رو هم پیدا کردم؛ پرنورو باغرور ؛
به خودم گفتم : دیدی ماه قرارشو با آسمون از یاد نمیبره و هرشب میاد؟!
یه دل سیر آسمونو نگاه کردم. خوشحال بودم که تسلیم شرایط نشدم، که سهممو زیاد کردم .تو شادی ِ داشتن  ِ آسمون غرق بودم که یهو چشمم افتاد به نردبون.
همونی که ازش بالا اومدم یه نردبون ِ چوبی ِ زوار دررفته که افتاده بود گوشه ی حیاط و هیشکی بهش توجه نمیکرد.
همونی که داداشم میگفت اگه بذاریم دم ِ در، شهرداری(آشغالی) هم نمی بَرَدِش !
حالا داداشم کجاست که ببینه همون نردبون تونست سهممو از آسمون پس بگیره!!

کاش یه نردبونی هم بود -هرچند چوبی و زواردرفته-که وقتی احساس میکردم سهمم از محبت ِخدا ، از خود ِ خدا کمه ازش بالا میرفتم تا تمام وکمال ببینم محبت ِ خدارو.
تابفهمم که خودم که این دیوارهای بلندی که دور ِ دلم مث حصار قدکشیده ،سهممو کم کرده از خدا، از محبت ِ خدا؛
وگرنه محبت ِخدا مث آسمونه ، وسیع و گسترده ...همیشه هست.

راستی نردبونی که بتونه سهممو از خدا ، از تماشاکردن ِخدا بیشتر بکنه کجاست؟
چرا دنبالش نمیگردم؟ چرا ازش بالا نمیرم؟ نکنه هنوز اونقدری که باید دلم هواشو نکرده که دنبال ِنردبون نیستم برا دیدنش؟
نکنه نردبون ِخدارو گذاشتم بیرون و منتظرم که شهرداری بیاد و ببره؟؟؟!!!   


نوشته شده در دوشنبه 89/12/2ساعت 7:39 عصر توسط رهارستگار نظرات ( ) | |


روی تخته سنگی نشسته بود .تازه از جنگ بازگشته بود.خسته بود.
بوته گلی کنار تخته سنگی که رویش نشسته بود خودنمایی میکرد.نگاهش را به گل دوخت لبخندی روی لبانش نقش بست.
عرق ِ روی پیشانی اش را پاک کرد و روی بوته ی گل پاشید.بوته ی گل عطری وصف ناپذیر  گرفت.
یارانش این صحنه را تماشا میکردند.
همگی عطر ِ روح بخش گل را استشمام کردند.گل به برکت ِ قطره های عرق ،عطری خاص گرفته بود.برای همین بود که  آن گل را گل" محمدی (ص)" نامیدند.
مردی تنگ نظر(به عبارتی دیگر همان دومی)که چشم دیدن فضایل او را نداشت حسادتش گل کرد. پیش خود فکر کرد که اگر من هم کاری چون کار ِ او انجام دهم میان مردم ارج و قربی فراوان پیدا خواهم کرد.
چشمش به بوته ای از یک گل افتاد فکری به ذهنش خطور کرد.
عده ای را جمع کرد و به آن ها گفت من میروم کنارِ آن بوته گل مینشینم .مرا زیر نظر بگیرید و اتفاقی را که می افتد برای همه تعریف کنید.
سپس رفت و عرق پیشانی اش را روی آن بوته ی گل ریخت اطرافیان نگاهش میکردند رو به آنها گفت حال این گل را بردارید و ببویید.
 بوته ی گل را  را برداشتند و بوییدند. اما بوی گل بدتر شده بود که بهتر نشده بود.همه متوجه حسادت و بیماری ِ دل او شدند. از آن روز به بعدآن گل بی بو را آتش میزنند تا دودش چشم ِ تمامی ِ حسودان و تنگ نظران را کور کند.آن گل گل ِ اسفند(اسپند) نامیده شد!!!


نوشته شده در جمعه 89/11/29ساعت 7:42 عصر توسط رهارستگار نظرات ( ) | |

<   <<   6   7   8   9      >

:قالبساز: :بهاربیست:

 فال حافظ - فروشگاه اینترنتی - قالب وبلاگ