سفارش تبلیغ
صبا ویژن


چترخیس رها

سال 89 یه روز خوب پاییزی، توی  پارک کذایی (دوستان در جریان هستن)با دوستم قدم میزدیم که یه گزارشگر رادیو اومد و پرسید: خانوما مصاحبه میکنید؟
گفتیم : در مورد چی؟
گفت: در مورد چتر...اینکه  واژه ی چتر شمارو یاد چی میندازه؟!!!
من کمی فکر کردم و گفتم: ممم یاد سایه بون ، حامی ، یکی که هوای آدمو داره...
گزارشگر سری تکون داد و چند قدمی به سمت دوستم رفت و ازش پرسید : چتر شمارو یاد چی میندازه؟
 دوستم گفت:"یاد کسی که باید باشه ولی نیست"

و من هم به یاد کسی که باید باشه ولی نیست و با نبودنش منو تا ابد خیس ِ خیس کرد این وبلاگو زدم و
اسمشو گذاشتم :"چتر خیس رها"!!!

پ.ن:نگرانم نباشید ...حالم خوبه...کمی درگیرم و سردرگم...این مطلب هم برای سال گذشته است که الان آپ کردم...بس که این روزها تکلیفم روشن نیست با خودم...


نوشته شده در چهارشنبه 91/2/13ساعت 3:23 عصر توسط رهارستگار نظرات ( ) | |

دل نوشته های رها...

تب

میگویند تب ولرز از علائم بیماری سرما خوردگیست...!
نمیدانم هوای نگاه آخرت چند درجه زیر صفر بود که این چنین تب کرده می لرزد دل و دستم!


نوشته شده در چهارشنبه 90/12/17ساعت 1:27 صبح توسط رهارستگار نظرات ( ) | |

پدرم

دلم لک زده برای پریدن تو بغلی به گرمی سینه ی ستبر پدرم...
دلم خیلی تنگه برای برای لمس کردن دستای زبر ولی پرمهره پدرم...
که بوسشون کنم که بشینه روبه روم برام حرف بزنه...برام درددل کنه!
احساس میکنم دارم خفه میشم...

کجایی بابا؟!!! کجایی؟!!!
نگام میکنی؟ می بینی سیل اشکامو روی پهنه ی کویر گونه هام ...
هنوزم تشنه ست این کویر... هنوزم جاداره برای دریافت اشک...
کجایی که بیای بچشی کمی از این اشکارو! ببینی چقدر تلخه... چقدر شوره ....

حتی شورتر از اشک تمام ماهیای دریا...
شورتر از شوره زارها...
احساس میکنم گم شدم بابا!
یادته یه بار رفته بودیم شمال کنارجاده پیاده که شدیم دوییدی و گفتی:" بیابریم چوب خشک بیاریم آتیش روشن کنیم"؟!!!
بعد دستمو گرفتی و رفتیم میون درختا...
حواسمون پرت ِ شاخه ها شده بود یهو سرمو بالا آوردم احساس کردم گم شدیم ...دستتو محکم گرفتم و چسبوندم به سینه ام گفتم بابا انگار گم شدیما!!!بیا برگردیم من میترسم!
بااون نگاه مهربونت سرمو چسبوندی به سینه ات گفتی نه دخترم گم نشدیم من راهو بلدم...نترس!
بابا کجایی ببینی گم شدم میون ِ یه جنگل ترسناک که هیچ راهی رو بلد نیستم ...
کجاست دستای مهربونت که راهو نشونم بده؟!!!
کجاست سینه ی گرمت که بغلم کنه بگه "نترس... من هستم"!
میترسم بابا...
میترسم!
پ . ن:حس میکنم خیلی تنهام ...تنهاتر از قطره های بارون وقتی جدا میشن از هم تو آسمون!
ولی اونا دلشون قرصه که روی زمین به زودی همو میبینن!
خدایا تنهام...خیلی تنهام...روی کدوم زمین قراره منو به بابام برسونی؟!!!
قرار نبود انقدر طولانی باشه!
چرا تموم نمیشه این راه؟!!!

چرا تمومش نمیکنی؟!!!


نوشته شده در پنج شنبه 90/12/4ساعت 12:4 صبح توسط رهارستگار نظرات ( ) | |

شک دارم

به چشم های تو شک دارم
به آن نگاه ساده ی روستایی
که باکره می نماید
به ریه هایت مشکوکم
عطر پونه و بابونه از کجا آغشته به نفست
در دود و دم شهر
و دست هات
که وانمود میکنند جوانه ی شعرند
در هرزگی این همه علف...
میخواهی باور کنم؟
زبانت را گاز بگیر
من به هرکس قسم بخورد
شک میکنم!

ساغر شفیعی


نوشته شده در دوشنبه 90/11/24ساعت 12:34 صبح توسط رهارستگار نظرات ( ) | |

دل نوشته های رها...

شاخه گل
سرم درد میکند ...
با دستمالی محکم میبندمش... آرام میشوم.
تب میکنم ...
 دستمالی خیس میکنم رویش میگذارم ... خنک میشود، آرام میشوم.

بی انصاف!
دستمال شدن ِ غرور ِمن ،برای تسکین کدام دردت بود که دیگر به دردت نخورد؟!!!
درد وجدانت را با کدام دستمال بسته ای که این چنین آرام و بیخیالی ؟!
 دستمال خواب؟!!!


نوشته شده در دوشنبه 90/11/17ساعت 2:38 صبح توسط رهارستگار نظرات ( ) | |

   1   2      >

:قالبساز: :بهاربیست:

 فال حافظ - فروشگاه اینترنتی - قالب وبلاگ