سفارش تبلیغ
صبا ویژن


چترخیس رها

پدرم

دلم لک زده برای پریدن تو بغلی به گرمی سینه ی ستبر پدرم...
دلم خیلی تنگه برای برای لمس کردن دستای زبر ولی پرمهره پدرم...
که بوسشون کنم که بشینه روبه روم برام حرف بزنه...برام درددل کنه!
احساس میکنم دارم خفه میشم...

کجایی بابا؟!!! کجایی؟!!!
نگام میکنی؟ می بینی سیل اشکامو روی پهنه ی کویر گونه هام ...
هنوزم تشنه ست این کویر... هنوزم جاداره برای دریافت اشک...
کجایی که بیای بچشی کمی از این اشکارو! ببینی چقدر تلخه... چقدر شوره ....

حتی شورتر از اشک تمام ماهیای دریا...
شورتر از شوره زارها...
احساس میکنم گم شدم بابا!
یادته یه بار رفته بودیم شمال کنارجاده پیاده که شدیم دوییدی و گفتی:" بیابریم چوب خشک بیاریم آتیش روشن کنیم"؟!!!
بعد دستمو گرفتی و رفتیم میون درختا...
حواسمون پرت ِ شاخه ها شده بود یهو سرمو بالا آوردم احساس کردم گم شدیم ...دستتو محکم گرفتم و چسبوندم به سینه ام گفتم بابا انگار گم شدیما!!!بیا برگردیم من میترسم!
بااون نگاه مهربونت سرمو چسبوندی به سینه ات گفتی نه دخترم گم نشدیم من راهو بلدم...نترس!
بابا کجایی ببینی گم شدم میون ِ یه جنگل ترسناک که هیچ راهی رو بلد نیستم ...
کجاست دستای مهربونت که راهو نشونم بده؟!!!
کجاست سینه ی گرمت که بغلم کنه بگه "نترس... من هستم"!
میترسم بابا...
میترسم!
پ . ن:حس میکنم خیلی تنهام ...تنهاتر از قطره های بارون وقتی جدا میشن از هم تو آسمون!
ولی اونا دلشون قرصه که روی زمین به زودی همو میبینن!
خدایا تنهام...خیلی تنهام...روی کدوم زمین قراره منو به بابام برسونی؟!!!
قرار نبود انقدر طولانی باشه!
چرا تموم نمیشه این راه؟!!!

چرا تمومش نمیکنی؟!!!


نوشته شده در پنج شنبه 90/12/4ساعت 12:4 صبح توسط رهارستگار نظرات ( ) | |


:قالبساز: :بهاربیست:

 فال حافظ - فروشگاه اینترنتی - قالب وبلاگ