چترخیس رها
روی تخته سنگی نشسته بود .تازه از جنگ بازگشته بود.خسته بود.
بوته گلی کنار تخته سنگی که رویش نشسته بود خودنمایی میکرد.نگاهش را به گل دوخت لبخندی روی لبانش نقش بست.
عرق ِ روی پیشانی اش را پاک کرد و روی بوته ی گل پاشید.بوته ی گل عطری وصف ناپذیر گرفت.
یارانش این صحنه را تماشا میکردند.
همگی عطر ِ روح بخش گل را استشمام کردند.گل به برکت ِ قطره های عرق ،عطری خاص گرفته بود.برای همین بود که آن گل را گل" محمدی (ص)" نامیدند.
مردی تنگ نظر(به عبارتی دیگر همان دومی)که چشم دیدن فضایل او را نداشت حسادتش گل کرد. پیش خود فکر کرد که اگر من هم کاری چون کار ِ او انجام دهم میان مردم ارج و قربی فراوان پیدا خواهم کرد.
چشمش به بوته ای از یک گل افتاد فکری به ذهنش خطور کرد.
عده ای را جمع کرد و به آن ها گفت من میروم کنارِ آن بوته گل مینشینم .مرا زیر نظر بگیرید و اتفاقی را که می افتد برای همه تعریف کنید.
سپس رفت و عرق پیشانی اش را روی آن بوته ی گل ریخت اطرافیان نگاهش میکردند رو به آنها گفت حال این گل را بردارید و ببویید.
بوته ی گل را را برداشتند و بوییدند. اما بوی گل بدتر شده بود که بهتر نشده بود.همه متوجه حسادت و بیماری ِ دل او شدند. از آن روز به بعدآن گل بی بو را آتش میزنند تا دودش چشم ِ تمامی ِ حسودان و تنگ نظران را کور کند.آن گل گل ِ اسفند(اسپند) نامیده شد!!!
:قالبساز: :بهاربیست: |