چترخیس رها
پ.ن:دنیای قشنگی دارن...بنظرم دست هاشون خیلی براشون عزیزه و باید خیلی گرمتر از دستای ما باشه...دیدن کارهاشون منو عجیب یاد این شعر فریدون مشیری میندازه: از دل و دیده گرامی تر هم کاش همیشه در کودکی می ماندیم تا به جای دل هایمان سر زانوهایمان زخمی میشد! چند روز پیش ،صبح،هوا خیلی سرد بود. اصلا نمیتونستم از رختخوابم بیرون بیام و برم دانشگاه.هی مادرم صدام میکرد و من هی خودمو میزدم به خواب! نمیدونم اون روز من دست اونو گرفتم و از پله ها بردم پایین یا اون دست منو گرفت!؟ پ.ن:ببخشید سرم شلوغه و فرصت آپ کردن ندارم دعاکنید کمی وقتم باز بشه البته فقط کمی باز بشه !
مدتیه گذرم به بخش نابینایان کتابخونه ای می افته...
یک روز مسئول بخش-که آقایی ست نابینا-با یک خانم و آقای دیگه وارد اتاقم شدن و گفتن که برای بازدید اومدن!
برام جالب شد پیش خودم گفتم اینا که هیچ کدوم چیزی نمی بینن پس چطور برای"بازدید"اومدن؟
یه گوشه وایسادم و نحوه ی بازدیدشونو تماشا کردم.
آخرش به این نتیجه رسیدم که توی دنیای نابیناها باید بعضی واژه ها رو عوض کنن.
مثلا بجای واژه ی "بازدید "از واژه ی" باز دست "استفاده کنند چون اونا همه چیزو بادست می بینن نه با دیده!
آیا هست؟
-دست،
آری ز دل و دیده گرامی تر: دست!
میگفتم مگه زوره نمیخوام امروز برم سرده هوا!
تا اینکه دوستم اومد دنبالم و بالاخره با کلی غرولند پاشدم و راه افتادم.
منگ خواب بودم تا جلوی در دانشگاه. هوا هم که بس ناجوانمردانه سرد بود!
اما چی شد که یهو خواب از سرم پرید؟
یه دختری رو دیدم که معلول بود و خیلی سخت راه میرفت.میخواست بره سر کلاس.
بالای پله ها ایستاده بود و نمیتونست بره پایین.
بهم گفت :خانوم میشه دستمو بگیرید منو هم ببرید پایین؟
تودلم گفتم :خدایا چسبید! مرسی بخاطر پس گردنیت!
:قالبساز: :بهاربیست: |